اگرچه فاطمه همان فردای خدافظی کردنش برگشت، اما اینبار من دیگر نمیخواهم ادامه دهم... نمیدانم کارم درست هست یا نه، نمیدانم که آیا واقعا ضرر خواهم کرد یا نه... اگرچه شاید به نفع من نباشد، اما شاید به نفع او باشد که دیگر باکسی که بخاری از او بلند نمی شود ادامه ندهد. این اواخر سرخوش هست، شاید دلیلش قرص هایی باشد که میخورد، اما نمی شود همه چیز را به شوخی گرفت و ادامه داد... نمی شود لجبازی کرده و ادامه داد... یکی از لذت هایش حرص دادن من هست، واقعا حرص دادن بیش از حد زمانی که میفهمی طرف مقابلت عصبی شده است چه لذتی می تواند داشته باشد؟!... این اسمش دوست داشتن نیست، شاید این یک وابستگی بچگانه هست به "گ" گفتنم هایم به جای "ق" یا تماشا به عکس های بچگی من روی فرغون... مدت هاست میخواهم منطقی برایش صحبت کنم اما یا همه چیز به شوخی گرفته می شود یا چنان گاردی میگیرد که دیگر از روی ترس نمیشود برایش حرف زد... آن شب که دوباره فاز لجبازی اش گرفته بود، در واتس آپ بلاک شد، اگرچه روز قبلش از فالورهای اینیستاگرام هم حذفش کرده بودم تا به دنبال کارهای بچگانه نرود...گردنم سوخته هست، دلیلش تمیزکاری حیاط خانه خلخال هست، دقیقتر اگر بگویم، دلیلش پاک کردن باغچه ای هست که به سختی میتوان از علف ها و شاخه های تر و خشکیده اش رها شد... این روزها اگرچه دوراهی های سختی و یا شاید چندراهی هایی بر سر راهم هست، اما سر خود را با رنگ کردن آشپز خانه و ایوان، فرش شستن و تمیزکاری خانه گرم کرده ام... مانده ام که دوباره شروع کنم برای خواندن و رفتن، یا همه چیز را بیخیال شوم و همینجا کاری کنم... هرچند ماندن و کاری کردن جمله ای است به شدت مبهم... اصلا فکر بیخیال شدن رابطه با فاطمه از همین دوراهی ها آغاز شد... سونوگرافی......
ما را در سایت سونوگرافی... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sadeqmsg بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 1:30